معنی بندری زیبا در مصر

عربی به فارسی

مصر

کشور مصر , مصر , پافشار , پاپی

فارسی به عربی

مصر

ضغط، غیر ثابت، مصر، ملح

لغت نامه دهخدا

مصر

مصر. [م ُ ص ِرر](ع ص) عزیمت کننده بر کار و ثبات و دوام ورزنده بر آن.(از منتهی الارب). آنکه عزیمت کاری می کند و ثبات و دوام می ورزد بر آن کار. ایستادگی کننده درکار.(ناظم الاطباء). بر کاری استاده شونده.(غیاث). مِلْحاح. ابرام کننده.(یادداشت مؤلف):
زر در انبانها نشسته منتظر
تا که سود آید به بذل آید مصر.
مولوی.
بت درون کوزه چون آب کدر
نفس شومت چشمه ٔ آن ای مصر.
مولوی.
- مصر ایستادن، پایداری کردن و ایستادگی نمودن بر کاری: منوچهر بر خواستن عهد مصر ایستاده است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131).
- مصر شدن، پای فشردن. در مقام اصرار و ابرام و پافشاری برآمدن.

مصر. [م ِ](اِخ) نام قسمت قدیم پایتخت مصرکه پس از احداث قاهره ٔ معزیه در 358 هَ. ق. توسط جوهر سردار المعزلدین اﷲ در شمال یا شمال شرقی آن، به شهر جدید یعنی قاهره پیوسته شد و اینک به مجموعه ٔ شهر قدیم و جدید قاهره گفته می شود. خرابه های ممفیس، پایتخت قدیم مصر در دوران فراعنه، در دو فرسنگی جنوب قاهره است.(از سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 285 حواشی و تعلیقات): از آنجا [اسکندریه] میوه ٔ بسیار به مصر آورند به کشتی.(سفرنامه ص 70). و از مصر تا قیروان صدوپنجاه فرسنگ باشد.(سفرنامه ص 71). چون از جانب شام به مصر روند اول به شهر قاهره رسند چه مصر جنوبی است.(سفرنامه ص 74). میوه و خواربار شهر [تنیس] از رستاق مصر برند.(سفرنامه ص 66). صفت شهر مصر و ولایتش، آب نیل از میان جنوب و مغرب می آیدو به مصر می گذرد و به دریای روم می رود... این آب ازولایت نوبه می گذرد و به مصر می آید.(سفرنامه ص 68).
هست آسیه به زهد و زلیخا به ملک از آنک
تسلیم مصر و قاهره بر قهرمان اوست.
خاقانی.
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار.
خاقانی.
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده ام.
خاقانی.
روزی از این مصر زلیخاپناه
یوسفیی کرد برون شد ز چاه.
نظامی.
- مصرالقدیمه، محله ٔ قدیم واقع میان جامع عمرو ساحل راست نیل.(یادداشت مؤلف).

مصر. [م ِ](اِخ) ناحیتی است مشرق وی بعضی حدود شام است و بعضی بیابان مصر، و جنوب وی حدود نوبه است و مغرب وی بعضی از حدود مغرب است و بعضی بیابان است که آن را الواحات خوانند و شمال وی دریای روم است و این توانگرترین ناحیتی است اندر مسلمانی و اندر وی شهرهای بسیار است همه آبادان و خرم و توانگر و با نعمتهای بسیار گوناگون. فسطاط قصبه ٔ مصر است بر مشرق رود نیل نهاده وتربت شافعی رحمه اﷲ اندر حدود وی است. ذمیره، دنقرا، فرما، تنیس، و دمیاط، اسکندریه، هرمین، فیون، اشمونین، اخمیم، بلینا، سوان(= اسوان) از شهرهای مصرند.(از حدود العالم ص 174-177). کشور مصر در شمال شرقی افریقا بین مدار 21/5 درجه و 32 درجه ٔ عرض شمالی و 25درجه و 35/5 درجه ٔ طول شرقی از نصف النهار گرینویچ قرار گرفته و از شمال محدود است به دریای مدیترانه، از مشرق به فلسطین و اردن و دریای احمر، و از جنوب به سودان، و از مغرب به لیبی. وسعت آن قریب 995 هزار کیلومتر مربع و کوچکتر از دو سوم وسعت ایران و در حدود یک سی ام وسعت قاره ٔ افریقاست که تنها در حدود 3% زمینهای آن آباد و بقیه بیابان و دلتاست. سرزمین مصر به سه بخش تقسیم می شود: 1- صحرای شرقی یا عربی. 2- شبه جزیره ٔ سینا و اراضی نیل. 3- صحرای غربی. خاک مصر فلاتی است که میان دو کوه کم ارتفاع قرار دارد و رود نیل از وسط آن می گذرد. در جنوب سینا نیز رشته کوهی وجود دارد که آن را طور سینا می نامند. قسمت آباد مصر همان سواحل نیل است و جزر و مد نیل باعث رسوب موادی درساحل آن می شود که برای کشاورزی بسیار سودمند است.
سابقه ٔ تاریخی: مصر یکی از قدیمترین کشورهای جهان و سرزمین فراعنه است که تاریخ تمدن آن از چهار هزار سال پیش از میلاد شروع شده است. آثار تاریخی مهمی مانند اهرام ثلاثه و معابد بیشمار که یادگار عظمت و قدرت دیرین این کشور است دارد. دولت قدیم مصر در سال 524 ق. م. بدست ایرانیان افتاد. در سال 332 ق. م. اسکندر آن را متصرف شد و سپس سلسله ٔ بطالسه تا سال 30 و از این تاریخ رومیها مصر را در تصرف داشتند. در سال 641 م.(19 هَ. ق.) در زمان خلافت عمر مسلمانان این کشور را فتح کردند و تا سال 1517 م. که دولت عثمانی بر مصر تسلط یافت در دست خلفای عباسی و اموی و فاطمی بود. در سال 1798 ناپلئون آن را فتح کرد. در سال 1805 محمدعلی پاشا از طرف دولت عثمانی پاشای مصر شد و سلسله ٔ جدید مصر را تشکیل داد. از سال 1914 دولت انگلیس آن را رسماً تحت الحمایه ٔ خود کرد ولی پس از جنگ جهانی اول فشار ملیون مصر و سران حزب وفد دولت انگلیس را مجبور به صدور اعلامیه ٔ استقلال مصر کرد و ملک فؤاد اول رسماً به پادشاهی برگزیده شد(1922 م.) در جنگ جهانی دوم بیطرفی را پیش گرفت و در سال 1945 به عضویت سازمان ملل متحد و اتحادیه ٔ عرب درآمد. در سال 1948 به همراهی سایر دولتهای عرب در جنگ فلسطین شرکت کرد. در سال 1952ارتش مصر به رهبری ژنرال نجیب پاشا کودتا کرد و ملک فاروق پسر ملک فؤاد را از سلطنت خلع و به خارج از کشور تبعید کرد و سال بعد رژیم جمهوری اعلام شد و ژنرال نجیب به عنوان اولین رئیس جمهوری و نخست وزیر به اداره ٔ کشور پرداخت. در سال 1954 سرهنگ جمال عبدالناصرو یاران نظامی او که روش محافظه کارانه ٔ نجیب را نمی پسندیدند او را عزل و خانه نشین کردند و جمال عبدالناصر اختیاردار کل کشور گردید و در سال 1956 حکومت موقت نظامی به جمهوری مبدل و عبدالناصر از طرف ملت به ریاست جمهوری برگزیده شده و تا پایان عمر(1970 م.) در این سمت باقی ماند. در اواخر سال 1956 دولت مصر کانال سوئز را ملی و از شرکت سابق انگلیسی کانال خلعید نمود. ملت مصر از اقوام سامی و حامی هستند ولی با رسوخ آداب و رسوم عربی در رأس کشورهای عربی قرار گرفته است. در حدود نودویک درصد ملت مصر مسلمان و پیرومذهب تسنن و بقیه پیرو مسیح و دیگر ادیان می باشند. قوه ٔ مقننه تحت نظر کنگره ٔ ملی است که 600 تن نماینده ٔ آن برای مدت پنج سال از سوی مردم برگزیده می شوند و ریاست قوه ٔ مجریه با رئیس جمهوری است که به مدت شش سال از طرف مجلس ملی با آراء عمومی انتخاب می شود. مصر کشوری کشاورزی است و کشت پنبه و برنج و نیشکر و غلات و میوه در دره ٔ نیل رایج است و پنبه ٔ مصر از مرغوبترین پنبه های جهان خود ثروت اصلی مصر است و مهمترین صنایع مصر نیز صنعت نساجی پنبه و صنایع شیمیایی می باشد.(از الموسوعه)(جغرافیای جهان)(حواشی و تعلیقات سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 285). و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان و فهرست ایران باستان و امتاع الاسماع و ایران در زمان ساسانیان و سفرنامه ٔ ناصرخسرو شود:
یکی با گهر بود و با گنج و کام
درفشی برافراخت از مصر و شام.
فردوسی.
از دیگر جانب تا مصر... به ضبط ما آراسته گردد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 73).
گر ببیند چشم تو فرزند زهرا را به مصر
آفرین از جانْت بر فرزند و بر مادر کنی.
ناصرخسرو.
تو قاهر مصر و چاوشت را
بر قاهره قهرمان ببینیم.
خاقانی.
خزهای کوفه و دیبای روم و شرب مصر.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 52). هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این ملک را مگر به خسیس ترین بندگان... ملک مصر به وی [غلام سیاه] ارزانی داشت... حراث مصرشکایت آوردند...(گلستان چ مصفا ص 37). دو امیرزاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت.(گلستان چ مصفا ص 63).
به دل گفتم از مصر قند آورند
بر دوستان ارمغانی برند.
سعدی(بوستان).
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان.
سعدی.
- مصرآستان، آنکه کشور مصر آستان اوست. کنایه از بلندپایه و جهان پادشاه:
روز و شب گرگ آشتی کردند و اینک مهر و ماه
بر شه یوسف رخ مصرآستان افشانده اند.
خاقانی.
- مصر الهی، کشور خدا مقرر کرده:
یوسف نوتاز برِ چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود.
نظامی.
- مصر زلیخاپناه، کنایه از قالب آدمی است.(انجمن آرا). کنایه از قالب و جسد آدمی باشد که پناه و ملجای روح است.(از آنندراج)(از ناظم الاطباء)(برهان).
- مصرشناسی، رشته ٔ تحقیقات علمی مربوط به مصر و شناختن تمدن و آثار تمدن و فرهنگی آن.
- مصر سفلی، آن قسمت از مصر که به بحرالروم منتهی میشود.(یادداشت مؤلف).
- مصر علیا، قسمتی که میان مصر وسطی و نوبه است.(یادداشت مؤلف).
- مصر وسطی، قسمتی از سرزمین مصر که میان مصر سفلی و مصر علیا قرار دارد.(یادداشت مؤلف).

مصر. [م ِ](ع اِ) پرده و حاجز میان دو چیز. || حد میان دو چیز.(غیاث). حد میان دو زمین. ج، مصور.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). حد. ج، مصور.(مهذب الاسماء). || آوند.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). || گل سرخ.(منتهی الارب). || تیزی هرچیز.(از آنندراج). || شمشیر.(غیاث)(ناظم الاطباء)(از برهان). || شهرستان. ج، امصار.(منتهی الارب)(آنندراج)(ناظم الاطباء). شهر بزرگ.(دهار)(از السامی فی الاسامی). به معنی شهر است عموماً.(از برهان). به معنی هر شهر که باشد.(غیاث). شهر جامع و بزرگ.(مهذب الاسماء). شهر.(ترجمان القرآن جرجانی ص 89).
- مصرالقاهره، شهر قاهره که همان کرسی مملکت مصر است.(یادداشت مؤلف).

مصر. [م َ](ع مص) به سر سه انگشت دوشیدن ناقه را.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء). به سرانگشتان دوشیدن.(تاج المصادر بیهقی). || به سبابه و ابهام دوشیدن ماده شتر را. || دوشیدن آنچه در پستان بود از شیر.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). جمله ٔ شیر که در پستان باشد بدوشیدن.(تاج المصادر بیهقی). || تک برآورده شدن اسب:مُصِرَ الفَرَس ُ.(از منتهی الارب)(ناظم الاطباء).


زیبا

زیبا. (اِخ) دهی از دهستان ززوماهرواست که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 985 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

زیبا. (نف) از: «زیب » + «ا» (فاعلی و صفت مشبهه). زیبنده. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بمعنی نیکو و خوب است که نقیض زشت و بد باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج):
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
درشتی نه زیباست ازشهریار
پدر نامور بود و تو نامدار.
فردوسی.
به پیش همه موبدان شاه گفت
که زیبا بود شاه را ماه جفت.
فردوسی.
گفتار تو بار است و کاربرگ است
که اشنود چنین بار و برگ زیبا.
ناصرخسرو.
که مرا بی بقای خدمت او
زندگانی کثیف و نازیباست.
خاقانی.
این چرخ نازیبا لقب از دست بوست کرده لب
شیرین تر از اشک طرب از چشم مینا ریخته.
خاقانی.
هرچه از آن خلط و خون زیبا بود
مبتلای آن شدن بیجا بود.
عطار.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
(گلستان).
نه هرکه به صورت نکوست سیرت زیبا در اوست. (گلستان). || جمیل و صاحب جمال و خوشنما و آراسته و شایسته. (ناظم الاطباء). هر چیز خوب و باملاحت بود و نیکو و آراسته باشد. (شرفنامه ٔ منیری). نیکو. جمیل. قشنگ. خوشگل. مقابل زشت، بدگل. (از فرهنگ فارسی معین). جمیل. حَسَن. خوب. مقابل زشت. نیکو. وسیم. خوبروی. قشنگ. خوشگل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بیاراست رخ را بسان بهار
وگرچند زیبا نبودش نگار.
فردوسی.
خردمند و زیبا و چیره سخن
جوانه بسال وبدانش کهن.
فردوسی.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گویی به چهر از تو زیباتر است.
اسدی.
زیبا به خرد باید بودنت و به حکمت
زیبا تو به تختی و به صدری و نهالی.
ناصرخسرو.
ای چرخ از آن ستاره ٔ رعنا چه خواستی
وی باد از آن شکوفه ٔ زیبا چه خواستی.
خاقانی.
جان فشانند بر آن خال و بر آن حلقه ٔ زلف
عاشقان کان رخ زیتونی زیبا بینند.
خاقانی.
چند بارش دیده ام در خواب لیک
طلعتش این بار زیبا دیده ام.
خاقانی.
وگر بر وی نشستن ناگزیر است
نه شب زیباتر ازبدر منیر است.
نظامی.
هرکه زیباتر بود رشکش فزون
زانکه رشک از ناز خیزد یا بنون.
مولوی.
هرچه را خوب و کش و زیبا کنند
از برای دیده ٔ بینا کنند.
مولوی.
زشت باشد دبیقی و دیبا
که بود بر عروس نازیبا.
سعدی.
ای سرو به قامتش چه مانی
زیباست ولی نه هر بلندی.
سعدی.
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
گر بشوخی برود پیش تو زیبا نرود.
سعدی.
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیده ٔ من بررخ زیبای تو باز است.
حافظ.
آنچه من یافتم از چهره ٔ زیبای کسی
به دو عالم ندهم شوق تماشای کسی.
صائب (از آنندراج).
جای رحم است بر آن قطره ٔ شبنم صائب
که نظر آب نداد از رخ زیبای کسی.
(ایضاً).
|| بمعنی زیبنده هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). زیبنده و شایسته: زیبای ِ گاه، شایسته ٔ تخت سلطنت. (فرهنگ فارسی معین). درخور. لایق. سزاوار. برازنده. برازا. زیبنده. ازدر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
ورا پنج دختر بد اندر نهان
همه خوب و زیبای تخت شهان.
فردوسی.
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی.
فردوسی.
وزو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاج است و تخت و نگین.
فردوسی.
سزاوار گنج است اگر مرد رنج
که بدخواه زیبا نباشد به گنج.
فردوسی.
من ثناگوی، تو زیبای ثنائی و به فخر
هر زمان سر بفرازم زمیان امثال.
فرخی.
آن مهی یافته از گوهر و زیبای مهی
و آن سری یافته بر خلق و سزاوار سری.
فرخی.
از درگه شهنشه مسعود باسعادت
زیبا به پادشاهی دانا به شهریاری.
منوچهری.
بونصر بر شغل عارضی بود که فرمان یافت و مردی سخت فاضل و زیبا و ادیب و خردمند بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242).... یکچندی سالار غازیان غزنین و در آن سخت زیبا بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 255).... در خادمی هزار بار نیکوتر از آن شد و زیباتر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 382).
فزایم ز جان آفرین شاه را
که زیباست مر خسروی گاه را.
اسدی.
به پاداش این بود زیبای من
که امروز جویی همی جای من.
اسدی.
نماند آفریدون و جمشید شاه
نه تور و منوچهر زیبای گاه.
اسدی.
همه کار فغفور زیبای او
بیاراست آن رسم دربای او.
اسدی.
زیباست بر این شغل عمیدبن عمید آنک
کافی است به هر شغل و بهر فضل سزاوار.
مسعودسعد.
شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند.
حافظ.

فرهنگ فارسی آزاد

مصر

مِصر Egypt- کشور باستانی در شمال شرقی آفریقاست که حضرت یوسف در آنجا به زندان افتادند و بعد عزیز مصر شدند و حضرت موسی قوم بنی اسرائیل را از آن اقلیم خارج ساختند و به اراضی مقدسه بردند امروزه کشوریست جمهوری با یک میلیون کیلومتر مربع مساحت و بیش از 35 میلیون جمعیت،

معادل ابجد

بندری زیبا در مصر

820

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری